زنگ اول ، زنگ عاشقی

یه عالمه ترانه،حرفهای بی بهانه!داستان وعـکس زیبا،شعرهای عاشقانه


مردى دير وقت٬ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله آش را ديد كه در انتظار او بود.

 

سلام بابا! يك سئوال از شما بپرسم؟

 

-         بله حتما. چه سئوالى؟

 

-         بابا ! شما براى هر ساعت كار چقدر پول مى‌گيريد؟

 

مرد با ناراحتى پاسخ داد: اين به تو ربطي ندارد. چرا چنين سئوالى ميكنى؟

 

-         فقط ميخواهم بدانم.

 

-         اگر بايد بدانى٬ بسيار خوب مى‌گويم: 20 دلار

 

پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت: ميشود 10 دلار به من قرض بدهيد ؟

مرد عصباني شد و گفت: اگر دليلت براى پرسيدن اين سئوال٬ فقط اين بود كه پولى براى خريدن يك اسباب بازى مزخرف از من بگيرى كاملا در اشتباهى٬ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خود خواه هستى. من هر روز سخت كار ميكنم و براى چنين رفتارهاى كودكانه وقت ندارم.


ادامه مطلب

+نوشته شده در شنبه 1 بهمن 1390برچسب:همراهی,قدری تامل,ساعت,کار,ساعت12:1توسط زنگ عاشقی | |

روزي يك مرد ثروتمند٬ پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي‌كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.

در راه بازگشت و در پايان سفر٬ مرد از پسرش پرسيد: «نظرت از مورد مسافرتمان چه بود؟»

پسر پاسخ داد:«عالي بود پدر!»

پدر پرسيد:« آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»

پسر پاسخ داد:«فكر ميكنم!»

پدر پرسيد:«چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»

پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت:«فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوس‌هاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود ميشود اما باغ آنها بي‌انتهاست!»

در پايان حرف‌هاي پسر٬ زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد:«متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»

 

 

+نوشته شده در شنبه 1 بهمن 1390برچسب:فقر,قدری تامل,روستا,ساعت11:50توسط زنگ عاشقی | |